به وبلاگ ▂▃▄▅▆▇█▓▒░IRAN-14░▒▓█▇▆▅▄▃▂خوش آمــــــدیــــــــد لـــــــــــطـــــــــــــــــــــــفا نظر یادتون نره
تاریخ : یک شنبه 7 دی 1393
نویسنده : saeed

 

داستان کوتاه ابدارچی شرکت ماکرو سافت
 
 
 

مرد بیکاری برای آبدارچی گری در شرکت مایکروسافت تقاضای کار داد. رئیس هیات مدیره با او مصاحبه کرد و نمونه کارش را پسندید.سرانجام به او گفت شما پذیرفته شده اید.

آدرس ایمیل تان را بدهید تا فرم های استخدام را برای شما ارسال کنم. مرد جواب داد : متاسفانه من کامپیوتر شخصی و ایمیل ندارم.ر ئیس گفت امروزه کسی که ایمیل ندارد وجود خارجی ندارد و چنین کسی نیازی هم به شغل ندارد.....


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : یک شنبه 7 دی 1393
نویسنده : saeed

اس ام اس جدید

sms jadid

به بعضیا باید گفت : یه دفه امتحانی آدم باش

شاید خودتم خوشت اومد!

اس ام اس جدید

sms jadid

اگه به اونی که می خوای نمیرسی

آهسته تر برو تا اونی که تو رو میخواد بهت برسه

اس ام اس جدید

sms jadid

به احساست وفا دارم

به حسی که نیازم بود

تو این دنیا فقط عشقت تنها امتیازم بود

اس ام اس جدید

sms jadid


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : شنبه 6 دی 1393
نویسنده : saeed

آقای دست و دلباز یه قصاب رو می بره خونه اش تا واسش گوسفند قربونی کنه. به قصابه می گه:

می خوام برام تیکه تیکه اش کنی،...



|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
برچسب‌ها: داستان , داستان خنده دار , طنز , ,
تاریخ : شنبه 6 دی 1393
نویسنده : saeed

واژگونی تانکر بنزین در شهر اهواز

اهواز- ایرنا- یک دستگاه تانکر حامل 30 هزار لیتر بنزین عصر جمعه در خیابان راهنمایی و رانندگی اهواز واژگون شد که باعث مسدود شدن خیابان و بسیج شدن نیروهای امدادی در اهواز شد.

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
برچسب‌ها: واژگونی , واژگونی تانکر بنزین ,
تاریخ : شنبه 6 دی 1393
نویسنده : saeed

http://upload7.ir/imgs/2014-12/06184239259862685723.jpg


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
برچسب‌ها: soti , سوتی , عکس سوتی ایرانی ,
تاریخ : شنبه 6 دی 1393
نویسنده : saeed

تو اگر باز کنی پنجره ای سوی دلت میتوان گفت که من چلچله باغ توام

مثل یک پوپک سرمازده در بارش برف سخت محتاج به گرمای توام

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
برچسب‌ها: اس ام اس زمستانی , اس ام اس جدید , SMS , sms ,
تاریخ : جمعه 5 دی 1393
نویسنده : saeed

 

داستان خیلی خنده دار

2 تا داستان خیلی خنده دار براتون گذاشتم یکی داستان خیلی خنده دار پیرمرد و یکی دیگه هم داستان خیلی خنده دار که با علم ریاضی ثابت میکنم براتون چرا ما درس نمیخونیم حتما بخونیدش خیلی جالب هستن

 

 

ﭘﯿﺮ ﻣﺮﺩﻩ ﻣﯿﺮﻩ ﺩﮐﺘﺮ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ : ﺁﻗﺎﯼ ﺩﮐﺘﺮ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺳﻦ 90 ﺳﺎﻟﮕﯽ
ﺭﻓﺘﻢ ﯾﻪ ﺯﻥ 20 ﺳﺎﻟﻪ ﮔﺮﻓﺘﻢ
ﺍﻻﻧﻢ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺭ ﻣﯿﺸﯿﻢ ..
ﺩﮐﺘﺮﻩ ﻣﯿﮕﻪ : ﺑﯿﺸﯿﯿﯿﯿﯿﻦ . ﺍﺫﯾﺘﻣﻮﻥ ﻧﮑﻦ .
ﭘﯿﺮﻩ ﻣﺮﺩﻩ ﻣﯿﮕﻪ : ﺑﯿﺎ ﺍﯾﻨﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺍﺯﻣﺎﯾﺶ
ﺩﮐﺘﺮﻩ ﻣﯿﮕﻪ: ﺑﺸﯿﻦ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﺕ ﯾﻪ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﻨﻢ
. ﻣﺎ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺟﻨﮕﻞ ﺷﮑﺎﺭ ﺑﺎﺭﻭﻥ ﻣﯿﻮﻣﺪ
ﯾﺪﻓﻪ ﯾﻪ ﺷﯿﺮ ﭘﺮﯾﺪ ﺟﻠﻮﻣﻮﻥ ﻣﻨﻢ ﻫﻮﻝ ﺷﺪﻡ ﺑﺠﺎﯼ ﺗﻔﻨﮓ
ﭼﺘﺮﻭ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺳﻤﺘﺸﻮ ﺷﻠﯿﮏ ﮐﺮﺩﻡ ﺷﯿﺮﻩ ﻫﻢ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﻣﺮﺩ
ﭘﯿﺮﻩ ﻣﺮﺩﻩ ﻣﯿﮕه ﺑﺎ ﭼﺘﺮ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﺷﯿﺮ ﺑﮑﺸﯽ ﺣﺘﻤﺎ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺯﺩﻩ …
ﺩﮐﺘﺮﻩ ﻣﯿﮕﻪ ﺧﺐ ﺩﯾﮕﻪ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ؟

 

دلیل درس نخوند ما جوون ها همینه اگه شما ریاضی رو قبول دارید باید دلیل ما هم قبول داشته باشید چون با علم ریاضی ثابتش کردیم براتون ولی خداییش خیلی وقت گذاشتم روش حتما نظر بزاریدا 

 

: میگن چرا درس نمیخونی . .!!

الان عرض میکنم خدمتتون:

یه سال 365 روزه . . .!

بگو خب . .

52 روزش جمعه است، میمونه 313 روز . .

بگو خب . .

حداقل 50 روز تعطیلات تابستانی داریم، میمونه 263 روز . .

بگو خب

میانگین هر روز 8 ساعت میخوابیم . .

این میشه 122 روز و باقی میمونه 141 روز . .!

بگو خب

هر روز یک ساعت برا خودمون وقت بزاریم . .

این میشه 15 روز و باقی میمونه 126 روز . .!!

روزی 2 ساعت خورد و خوراک این میشه 30 روز و باقی میمونه 96 روز . .

میانگین روزی 4 ساعت گشت و گذار با دوستان دختر و پسر . .

ساعتهای خالی بین کلاسها و رفت و آمد مسیر دانشگاه و خونه . .

این میشه 60 روز و باقی میمونه 36 روز . .!!

بگو خب . .

31 روز تعطیلات رسمی سالانه، میمونه 5 روز . .

خوب عزیزم ما هم آدمیم سالی 4 روزم مریض میشیم . .

میمونه یه روز . .

چه تصادفی اون یه روزم روز تولدم . .!!

تموم شد و رفت . .!!

امیدوارم همه قانع شده باشن . .!!

ومن اله توفیق . .!

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
برچسب‌ها: داستان , داستان خنده دار , طنز , ,
تاریخ : 1 فروردين 1388
نویسنده : saeed

داستان زیبا و پند آموز مرد ثروتمند و پسر بچه

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت

ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد

و به اتومبیل او خورد.مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است.

به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند

پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.

پسرک گفت: اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند

. هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم کسی توجه نکرد

. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم.

“برای اینکه شما را متوقف کتم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم “.

مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت…

برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند سوار ماشینش شد و رفت.

در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند

خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند

اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند.

این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه !!!

 

داستان مولانا و شمس تبریزی

می گویند:روزی مولانا ،شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد

.شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید:آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟

مولانا حیرت زده پرسید:مگر تو شراب خوارهستی؟!
شمس پاسخ داد:بلی.
مولانا:ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!
ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.
ـ در این موقع شب ،شراب از کجا گیر بیاورم؟!
ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.
– با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.
– پس خودت برو و شراب خریداری کن.
– در این شهر همه مرا میشناسند،چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟!
ـ اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم ،نه صحبت کنم و نه بخوابم.
مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد.

تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد
مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند.آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد.
هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید.در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد:”ای مردم!شیخ جلاالدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا میکنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است.” آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد.مرد ادامه داد:”این منافق که ادعای زهد میکند و به او اقتدا میکنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه میبرد!” سپس بر صورت جلاالدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد. زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند.در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد:”ای مردم بی حیا!شرم نمیکنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری میزنید،این شیشه که میبینید حاوی سرکه است زیرا که هرروز با غذای خود تناول میکند.”
رقیب مولوی فریاد زد:”این سرکه نیست بلکه شراب است.”
شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.
رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت ،دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند.آنگاه مولوی از شمس پرسید:برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟
شمس گفت:برای این که بدانی آنچه که به آن مینازی جز یک سراب نیست،تو فکر میکردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی،با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل میرساندند.این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت.پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود


|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
برچسب‌ها: داستان , داستان پندآموز , پند ,

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

آخرین مطالب

/
برف نگران‌ام نمی‌کند حصار یخ رنج‌ام نمی‌دهد زیرا پایداری می‌کنم گاهی با شعر و گاهی با عشق.. که برای گرم شدن وسیله‌ی دیگری نیست جز آن‌که دوستت بدارم.. نظر نظر نظر با نظر خود مارو به بهتر کردن این وبلاگ یاری فر مایید کپی ازاد ولی قبلش یه صلوات برا سلامتی ارواح خود و ارواح رفتگان ما عنایت فرمایید